سلامت نیوز:باران میبارید و زن و مرد اول یک کوچه روبهروی کلانتری بحث میکردند. هر دو موقع حرف زدن دستهایشان را به طرف یکدیگر میگرفتند. انگار هم نه انگار که باران هر دوی آنها را خیس کرده بود. هر دقیقه جدیتر و بلندتر از دقیقه قبل به بحثشان ادامه میدادند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه بهار زن 28ساله مانتوی سبز روشن به تن داشت و باران سرشانههای آن را لجنی کرده بود. مرد هم که تقریبا 35ساله بهنظر میرسید پیراهن رسمی مشکی به تن داشت و موهایش تقریبا بلند بود.
وقتی که دانههای باران را روی صورتش حس میکرد با گوشه انگشت شست دست راستش آنها را از پاک میکرد. او همان دستش را با حالت تهدید بهسمت زن میگرفت و صدایش را بالا میبرد. زن هم در مقابل فریاد میکشید. فریادهایشان توجه مردم را جلب میکرد اما رفتار آنها طوری بود که انگار در اتاقی تنها هستند و کسی اطرافشان نیست.
مرد مسنی بهسمت آنها آمد و سعی کرد جدایشان کند، اما مرد او را کنار زد و بحثش را با زن ادامه داد.
مرد رو به زن گفت: «من خودم دیدم که سوار ماشینش شدی و رفتی. انکار نکن. چطور توانستی این قدر زود این کار را بکنی؟» همینها را که میگفت از شدت عصبانیت بهصورت زن سیلی زد. دو سرباز بهسمت آنها آمدند و مرد و زن را به کلانتری بردند. زن دستش را روی نیمی از صورتش گذاشته بود و آرام اشک میریخت.
همراه آنها به کلانتری میر
وم. مرد گوشهای از راهرو روی صندلی نیمخیز نشست و سرش را در دستانش گرفت. زن هم طرف دیگر راهرو ایستاد. سمتش میروم و شروع به حرف زدن میکنم. گریه میکند و میپرسد: «صورتم چیزی شده؟» صورتش را نگاه میکنم.
قرمز شده، کمی باد کرده و جای دستان مرد روی صورتش باقی مانده است. میپرسد آینه دارم یا نه و با دیدن خود در آینه داد میزند و رو به مرد میگوید: «بدبختت میکنم، دیهاش را میگیرم.» رو به من ادامه میدهد: «این مرد که من را کتک زد همسر سابقم بود.
حدود 6 ماه میشود که از هم توافقی جدا شدهایم. خودش میگفت دیگر نمیتواند تحملم کند. من در یک آژانس هوایی کار میکنم و خودش مدیر فروش شرکت بازرگانی است و با هم در محل کار آشنا شدیم و ازدواج کردیم. تا یک سال اول زندگی مشترکمان نمیدانستم بهاین اندازه شکاک است ولی به مرور زمان این اخلاقش مشخص شد. ما قبل ازدواج با هم هماهنگ کرده بودیم که من کارم را داشته باشم و مانعی برای کار کردنم نباشد، ولی بعدا شروع بهبهانهگرفتن کرد. هر روز یک مسئلهای را بزرگ میکرد و بر سر آن بحثمان میشد.
کار بهجایی رسید که به خانوادهام شک کرده بود. چند باری در میهمانیهای خانوادگی برخورد بدی با پسرهای مجرد خانواده کرد که با آنها صحبت میکردم و باعث رنجش آنها و آبروریزی من شد. چندبار که این کار را تکرار کرد، خیلی کم در میهمانیها شرکت کردم و هربار بهبهانهای از رفتن به میهمانی و جشنهای ازدواج امتناع میکردم.
این کارها را میکرد که از رفتن به کار منصرف شوم، ولی من حاضر بودم برای کار کردن با او بجنگم و خودش هم این را میدانست. من را بهشدت منزوی کرده بود و بهخاطر برخورد بدش دوستهای صمیمیام دیگر سراغم را نمیگرفتند. این وضع هم برای من و هم برای خودش بهشدت آزاردهنده بود تا جایی که تصمیم گرفتیم برای اذیت نکردن همدیگر جدا شویم.
زمانیکه جدا شدیم تا یک ماه خبری از او نشد، ولی بعد از یک ماه مزاحمتهایش شروع شد. جلوی در خانهمان میایستاد و بعد تعقیبم میکرد که ببیند با چه کسی رفتوآمد میکنم. یکبار که همکار پدرم دنبالم آمد که من را به خانهشان ببرد، جلوی ماشین را گرفت و با او درگیر شد و او را زخمی کرد ولی همکار پدرم بهدلیل احترامی که به پدرم میگذاشت از شکایتش گذشت و او را بخشید.
آخرینبار هم دیشب بعد از چندبار تهدید جلوی محل کارم آمد و با دادوبیداد و حرفهای رکیک آبرویم را پیش همکارانم برد. امروز هم بههمین دلیل به کلانتری آمدم تا از او شکایت کنم. امروز دنبالم آمده و میگوید میدانسته که در مدت زمان ازدواجمان با همکارم رابطه داشتم و به همان خاطر از او جدا شدم. »
به اینجا که میرسد هر دوشان را از اتاق صدا میکنند. پیش از داخل شدن دوباره صدای جر و بحثشان بلند میشود. احتمالا اینبار بخششی در کار نخواهد بود.
نظر شما